مقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینی
مقاله در مورد کارآفرینی-افسانه کارآفرینی، شوک کارآفرینی و خیال های فاجعه آمیز
شوک کارآفرینی، چیزی که باعث می شود تکانی خورده و به دنبال راه اندازی کسب و کاری مستقل باشید. اما آنچه در این راه نیاز دارید چیزی فراتر از تخصص است. در این مقاله با داستان هایی آشنا می شوید که ممکن است برای هر کارآفرینی اتفاق بیفتد:
” آنها چنان در کار خود غرق می شوند که خود را فراموش می کنند. “
آلدوس هاکسلی _ نویسنه ی رمان » دنیای قشنگ نو.
افسانه ی کارآفرینی
افسانه ی کارآفرینی داستان آن کارآفرینی است که در این سرزمین به شدت در تکاپوست و مانند یک قهرمان به نظر می رسد.
در حقیقت کارآفرین، تصویری از یک انسان قوی همانند هرکول است. یک مرد یا یک زن که در مقابل همه مشکلات به تنهایی ایستاده و شجاعانه در مقابل سختی های پیش رو مقاومت می کند. مانند مردی که از صخره های خطرناک با شیب بسیار تند بالا می رود. او تمام این مشقات را برای تحقق بخشیدن به آرزویش که ایجاد یک کسب و کار موفق است تحمل می کند.
این افسانه بوی شرافت، تعالی و تلاش های ما فوق بشری می دهد و نشأت گرفته از یک تعهد تحسین آمیز برای رسیدن به ایده آل های فراتر از یک زندگی عادی است. خوب، ممکن است چنین افرادی وجود داشته باشند، ولی تجربه به من می گوید که تعدادشان بسیار کم است.
در طول دو دهه اخیر، هزاران نفر را میشناسم که کسب و کار کوچکی به راه انداخته اند. اما واقعاً تعداد بسیار کمی از آنها کارآفرین واقعه بوده اند.
همه آنها دارای آرزو هایی بوده اند، اما اغلب آنها را فراموش می کنند و اشتیاقشان برای بالا رفتن، تبدیل به ترس از ارتفاعات می شود. صخره های تبدیل به سطوحی می شوند که به جای بالا رفتن فقط به آن می چسبند.
خستگی در چهره آنها موج می زند و دیگر از ان شور و شوق خبری نیست. مگر همه آنها روزی کارآفرین نبوده اند ؟ در هر صورت همه ی انها کسب و کار خودشان را آغاز کرده بودند. پس حتماً پشت آن رویایی بوده که حاضر شده اند دست به چنین ریسکی بزنند.
اما، اگر چنین است، آن رویا کجاست؟! چرا از بین رفته؟! جواب ساده است. شخصیت کارآفرین فقط برای مدت کوتاهی در وجود آنها متجلی شده و پس از آن در بیشتر موارد از بین رفته است.
اگر همه صاحبان کسب و کار موفق می شدند، آنگاه افسانه ی ما سوءتفاهم در مورد کسانی بود که به اسم کارآفرین کسب و کاری را شروع می کنند. سوءتفاهمی که به قیمت از دست دادن تمام سرمایه، فرصت ها و تباه کردن زندگی مان تمام می شد. من اسم آن افسانه یا سوءتفاهم را افسانه کارآفرینی می گذارم.
باور اشتباهی که بین مردم رایج شده این است که کسب و کار های کوچک توسط کارآفرینان راه اندازی می شوند، در صورتی که اکثراً این گونه نیست.پس چه کسانی و به چه علت کسب و کار های کوچک را تأسیس می کنند؟
شوک کارآفرینی
برای درک کامل افسانه کارآفرینی، فرض کنید که قصد دارید کسب و کاری را آغاز کنید. ابتدا باید ببینید قبلاً کجا بوده اید و اگر فکر می کنید وقت آن رسیده کسب و کاری برای خود راه اندازی کنید اکنون کجا قرار گرفته اید؟
اگر مثل اکثر افرادی که می شناسم باشی، حتماً برای شخص یا اشخاص دیگری کار کرده ای.
چه کاری می کردی؟
ممکن است شما هم همانند اکثر افرادی که وارد کسب و کار خودشان می شوند نجار، مکانیک، اپراتور ماشین آلات، کتابدار، نگه دارنده سگ ها، نقشه کش، آرایشگر، برنامه نویس، دکتر، نویسنده، گرافیست، حسابدار، طراح دکوراسیون داخلی، لوله کش یا یک فروشنده بوده اید، اما هر چه که بوده اید شما کار تخصصی خود را انجام می دادید و احتمالاً در کار خودتان مهارت داشتید، ولی در نهایت برای کس دیگری کار می کرده اید.
سپس، یک روز بدون هیچ دلیل خاصی اتفاقی می افتد. ممکن است علت آن تغییرات آب و هوا، جشن تولد، فارغ التحصیلی فرزندتان از دبیرستان، حقوقی که پایان ماه دریافت کرده اید و یا نگاه چپ چپ رئیستان باشد که خوشایند نبوده و باعث شده تا شما احساس کنید که او قدر زحمات شما را که عامل اصلی موفقیت هایش بوده را درک نکرده و یا هر چیز دیگری.
اما مهم نیست چه اتفاقی افتاده است. مهم این است که روزی بدون هیچ دلیل مشخصی ناگهان دچار شوک کارآفرینی می شوید. از آن روز به بعد زندگی شما دگرگون می شود.
درون ذهن تان صدای کسی را می شنوید که می گوید:« چرا بایستی این کار را انجام دهم؟ چرا بایستی برای کسی دیگر کار کنم؟ من که بیشتر از او می دانم. اگر من نبودم او به اینجا نمی رسید. هر کس می تواند یک کسب و کار را اداره کند، پس چرا من برای یک احمق می کنم؟ »
اگر شما به آنچه شنیده اید توجه کنید و آن را به ذهن بسپارید، سرنوشتتان رقم می خورد.
هیجان مستقل شدن و راه اندازی یک کسب و کار وجودتان را تسخیر می کند. اندیشه استقلال همه جا شما را دنبال می کند.
تصور اینکه خودتان رئیس خودتان هستید و کارها را همانگونه که خودتان می خواهید انجام می دهید، به طور وسوسه انگیزی جذاب و دوست داشتنی می شود.
اما زمانی که دچار شوک کارآفرینی می شوید دیگر آسایش ندارید و نمی توانید از دست آن خلاص شوید و شما مجبورید کسب و کار خودتان را شروع کنید.
خیال فاجعه آمیز
در گیرودار شوک کارآفرینی قربانی خیالی فاجعه آمیز می شوید_ و مسیری را برایتان بازی می کند که به ورشکستگی شما منتهی می شود. آن خیال فاجعه آمیز این
است: « برای موفقیت در زمینه کسب و کارم فقط تخصص من کافی است».
در واقع، علت اصلی شکست اکثر کسب و کارها همین است. زیرا کار فنی یک کسب و کار و کسب و کاری که آن کار فنی را به کار می گیرد دو چیز کاملاً متفاوتند.
اما متخصصی که کسب و کار خود را شروع می کند، نمی تواند چنین چیزی را درک کند.
متخصصانی که مبتلا به شوک کارآفرینی می شوند، کسب و کارشان را مکانی می بینند که باید در آن کار کنند.
بنابراین یک نجار یا برق کار و یا لوله کش ناگهان تصمیم می گیرد پیمانکار شود.
آرایشگر مغازه آرایشگری خود را باز می کند، نویسنده شغل نویسندگی خود را انجام می دهد، مهندس الکترونیک کار الکترونیکی خود را انجام می دهد و نوازنده، فروشگاه آلات موسیقی خود را افتتاح می کند. همه آنها عقیده دارند که با داشتن یک تخصص، شرایط لازم برای راه اندازی یک کسب و کار فراهم است و این استباه است.
مقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینی
مقاله در مورد کارآفرینی
در واقع به جای آنکه تخصص، بزرگترین نقطه مثبت کسب و کارشان باشد، بزرگترین نقطه منفی آن خواهد شد.
زیرا اگر کسی با تخصص کسب و کارش آشنا نباشد می تواند آن را بیاموزد. اما نکته مهم در راه اندازی یک کسب و کار چگونگی هدایت و پیشبرد آن است.
شروع مصیبت زمانی است که متخصص دچار خیال فاجعه آمیز می شود و کسب و کاری که قرار بود او را از بند محدودیت های کاری برای دیگران برهاند، او را اسیر خود می کند. ناگهان کاری که مهارت بسیار زیاد در آن داشته با کارهای دیگری که از آن سر در نمی آورد همراه می شود و اینجاست که کارآفرینی متخصص تبدیل به کابوس می شود.
حال به داستان سارا می پردازیم:
روزی که ما همدیگر را ملاقات کردیم، از کسب و کار سارا سه سال می گذشت. به من گفت:« این سه سال طولانی ترین سال های زندگی من بود». او اسم کسب و کارش را « همه چیز درباره پیراشکی» گذاشته بود. ( البته این نام واقعی آن نبود)
در حقیقت در کسب و کار سارا تمام کارش به پختن پیراشکی ای که آن را از همه کارها بیشتر دوست داشت خلاصه نمی شد، بلکه علاوه بر آن او مجبور بودکارهایی که هرگز در زندگی اش انجام نداده بود و هیچ تمایلی هم به انجام دادن آنها نداشت را انجام دهد.
سارا در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود و به مغازه ی کوچکی که در آن ایستاده بودیم اشاره می کرد به من گفت: « در واقع، نه تنها از انجام دادن همه این کارها، بلکه از پختن پیراشکی هم متنفر شده ام _ او بر روی واژه « متنفر » به شدت تأکید کرد_حتی دیگر نمی خواهم به پیراشکی فکر کنم، تحمل بویش را هم تدارم و دوست ندارم چسمم به آن بیفتد». سپس شروع به گریه کرد.بوی خوش پیراشکی فضا را پر کرده بود. ساعت ۷ صبح بود و مغازه او سی دقیقه دیگر باز می شد.اما سارا جای دیگری بود.
او درحالی که اشک هایش را با پیش بند خود تمیز می کرد و به نظر می رسید ذهن مرا می خواند گفت: «ساعت ۷ است. آیا درک می کنی من از ساعت ۳ صبح اینجا هستم و ساعت ۲ بیدار شده ام تا به اینجا برسم. تا زمانی که پیراشکی ها را آماده کنم، مغازه را باز کنم، جواب مشتریان را بدهم، به بانک بروم، جمع و جور کنم، فاکتور ها را با صندوق فروشگاه مطابقت دهم، مواد پیراشکی ها را برای پختن در روز بعد آماده کنم، مغزه را ببندم، خرید کنم و شام بخورم ساعت نه و نیم، ده شب می شود و تازه با آن همه خستگی مجبورم بنشینم و شروع به حساب و کتاب کنم که اجاره ماه آینده را چطور پرداخت کنم؟»
« تمام این چیزها_ او دوباره دستانش را با بی حوصله گی از هم باز کرده انگار که قصد دارد هر چیزی را که قبلاً گفته است را مجدداً تأکید کند_به خاطر آن است که همیشه دوستان صمیمی ام به من می گفتند: ” اگر یک مغازه پیراشکی فروشی باز نکنم دیوانه ام”. چون من در پختن پیراشکی مهارت داشتم و بدتر از همه اینکه حرف آنها را باور کردم. من به دنبال راهی بودم تا از شغل وحشتناک قبلی ام فرار کنم و آزاد باشم و هر کاری را که دوست داشتم برای خودم انجام بدهم».
او نزدیک بود دوباره گریه کند. اما در عوض اجاق بزرگ و ساهی را که پیش پایش بود با لگد کوبید. من نخواستم سخنش را قطع کنم، بنابراین ساکت ماندم تاببینم چه می گوید.
در حالی که داشت منفجر می شد، گفت:« لعنتی! لعنتی، لعنتی، لعنتی!»
و از شدت عصبانیت دوباره به اجاق لگد زد. سپس روی زمین نشست، آه عمیقی کشید و از روی نومیدی خودش را جمع کرد و زانو هایش را بغل گرفتو آهسته با خود گفت:« حالا چه کار کنم ؟» و این جمله را چندین بار تکرار کرد. می دانستم از من سؤال نمی کند و از خودش می پرسد.
سارا به دیوار تکیه داد و برای مدتی طولانی ساکت ماند و به پاهایش خیره شد. ساعت بزرگی روی دیوار تیک تاک می کرد. مردم شهر بیدار شده بودند و صدای ماشین ها که در خیابان جلوی مغازه در حال رفت و آمد بودند شنیده می شد. نور خورشید به شدت از پنجره تمیز فروشگاه و داخل می تابید و باعث می شد تا کف پیشخوان فروشگاه که از چوب بلوط ساخته شده بود برق بزند. ذرات معلق در هوا که در امتداد نور خورشید قرار داشتند به وضوح دیده می شدند. انگار منتظر بودند سارا حرفی بزند.
او به شدت بدهکار بود. تمام چیز هایی که قبلاً داشت و حتی بیش تر از آن را فروخته بود تا این مغازه کوچک و دوست داشتنی را باز کند. کف مغازه از بهترین چوب های بلوط پوشیده شده بود، اجاق ها از بهترین جنس بودند، ویترین مغازه جذاب بود و معلوم بود پول زیادی خرج آن شده است.
مقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینیمقاله در مورد کارآفرینی مقاله در مورد کارآفرینی
مقاله در مورد کارآفرینی
او تمام وجود خود را وقف این مغازه کرده بود، او از بچگی عاشق پختن پیراشکی بود. این کار را از خاله اش که با خانواده آنها زندگی می کرد آموخته بود.
همیشه آشپزخانه مملو از بوی خوش پیراشکی بود. خاله اش او را با روند جادویی تهیه پیراشکی از جمله ورز دادن خمیر، آماده کردن اجاق، پاشیدن آرد، آماده کردن سینی ها، برش سیب ها، گیلاس ها، ریواس و هلو ها آشنا کرده بود. در آن زمان آن کار بسیار تفنننی و خوشایند بود.
زمانی که سارا در انجام کارها عجله می کرد، خاله اش به او هشدار می داد.
خاله اش به او می گفت: « سارا عزیزم، وقت زیادی داریم. پختن پیراشکی یک کار معمولی نیست، که زود آن را به اتمام برسانی.» سارا فکر می کرد حرف او را می فهمد. ولی درواقع نمی توانست منظور خاله اش را درک کند.
اگر پختن پیراشکی برای او همانند همان کار معمولی است که باید زود آن را به اتمام برساند، زیرا او فکر می کند دیگر هیچ علاقه ای به این کار ندارد. ساعت همانطور تیک تاک صدا می داد نگاهی به سارا انداختم. دیدم خودش را بیشتر جمع کردهو می دانستم چقدر برایش سخت است که هم به شدت بدهکار باشد و هم هیچ چاره ای برایش وجود نداشته باشد. حالا خاله اش کجاست؟ چه کسی می خواهد به او یاد بدهد که در این جور مواقع چه باید کرد؟
با آرامی به او گفتم:« سارا، وقت آن رسیده تا تمام آن چیزی را که درباره پختن پیراشکی آموخته ای دوباره از نو بیاموزی. »
متخصصی که مبتلا به شوک کارآفرینی می شود، کاری را که عاشق آن است، تبدیل به شغلش می کند. شغلی که از عشق به وجود آمده در میان انبوهی از دیگر کارهای ناخوشایند که با آنها آشنا نیست، تبدیل به یک کار معمولی یا حتی اجباری می شود. به جای آنکه از تخصص خود استفاده کند و مهارت بی نظیرش را در معرض ظهور بگذارد، مجبور می شود آن را کم اهمیت جلوه دهد و سعی می کند هر چه زودتر آن را به اتمام برساند تا به کار های دیگری برسد.
به سارا گفتم هر متخصصی که مبتلا به شوک کارآفرینی می شود دقیقاً این مراحل را تجربه می کند.
اول هیجان دارد؛ دوم ترس به سراغش می آید؛ سوم خسته می شود و در نهایت نا امید می گردد و حی وحشتناک از دست دادن، وجود او را فرا می گیرد. نه تنها از دست دادن آنچه به آنها مأنوس بوده، بلکه ترس از دست دادن هدف و گم کردن خویشتن نیز او را آزار می دهد.
سارا با خیال آسوده به من نگاه می کرد. انگار این بار حس می کرد به جای آنکه در موردش قضاوت شود، کسی او را درک می کند. سپس گفت: «تو مرا خوب می شناسی، حالا چه کار کنم؟»
من پاسخ دادم: « تو باید مرحله به مرحله پیش بروی، تخصص تنها مشکلی نیست که تو باید با آن روبه رو شوی.»
برگرفته ازکتاب: افسانه کارآفرینی
نوشته:مایکل گربر
ترجمه:کاوش حسینی تبار/مجیدفیاض فر
در ادامه بخوانید:
مشاهده همه مقالات کارآفرینی و کسب و کار
مشاهده همه مقالات موفقیت مالی و کسب ثروت
تست- آیا توانایی لازم برای کارآفرین شدن را دارید؟
دانلود رایگان دوره حرفه ای بیزینس کوچینگ
تست – چقدر روحیه کارآفرینی دارید؟
دانلود رایگان دوره حرفه ای کوچینگ شغلی
مصاحبه با کارآفرینان برتر
تجربیات مشتریان گروه آموزشی الهی
دانلود رایگان فایل های آموزشی
نظرات
نظری ثبت نشده.