گره های زندگی
پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباساش ریخت و پیرمرد گوشههای آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر میگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
«ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش گشوده شد و گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
«من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود»
پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانههای گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
نتیجه گیری مولانای بزرگ از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفـــتاح راه
نظر شما درباره این حکایت چیست؟
در ادامه بخوانید:
دیدن همه داستان های انگیزشی
دانلود رایگان فایل های انگیزشی
دانلود رایگان فایل های آموزشی
تصاویر مفهومی
زندگینامه افراد موفق
مصاحبه با کارآفرینان برتر
داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,داستان انگیزشی نتورک,داستان انگیزشی کنکور,داستان های کوتاه خنده دار,
نظرات
نظری ثبت نشده.