براساس قانون جذب اینجا بودن شما به هیچ عنوان تصادفی نیست!
میدونیدچرا الان اینجا هستید؟!
براساس قانون جذب اینجا بودن شما به هیچ عنوان تصادفی نیست!
میدونیدچرا الان اینجا هستید؟!
چون شما بدنبال جواب برای تغییر شرایط مالیت و بهتر کردن وضعیت زندگیت هستی حالا ممکنه این جستجو آگاهانه باشه یا اینکه کاملاً ناخودآگاه داری اینکارو انجام میدی و در نهایت بدنبال راه حلی برای داشتن درآمد بیشتر و پولدارشدن هستی!
بعضیها فکر میکنند که اگر از خدا درخواست پول و ثروت کنند، کافیه که شب بخوابند و فردا صبح سکههای طلا یا دستههای اسکناس رو از زیر بالش شون بردارند…
مطمئناً الان داری به این حرف من میخندی، چون شما هم مثل من معتقدی که خداوند همیشه بصورت غیر مستقیم به بندهاش کمک میکنه و راهنمایشون میکنه تا به خواسته هاشون برسند.
دوست خوبم من از زندگی تو خبر ندارم، شاید شما در زندگیت مشکلات مالی داری و تا حالا هزاران بار تو دلت از خداخواستی که کمکت کنه….
شاید هنوز نتونستی به آرزوهات برسی و هربار که یک ماشین مدل بالا دیدی یا یک خونه یا ویلای قشنگ، تو دلت گفتی خدایا یعنی میشه یه روزی من هم بتونم …
دوست عزیز من آدم خاص یا مقدسی نیستم ولی ازت میخوام کمی در این مورد فکر کنی، چون شاید قراره من وسیلهای باشم که خداوند از طریق من به تو کمک کنه! چون خداوند دوست داره که از طریق بنده هاش به درخواست ما پاسخ بده، امید وارم که متوجه منظور من شده باشید چون مطمئناً خود شما هم تا حالا بارها و بارها وسیله شدی تا خدا از طریق شما به یک نفر از بندهاش کمک کنه.
امیدوارم که به لطف خدای مهربان مطالب این سایت بتونه تو زندگیتون تغیرات زیبایی رو بوجود بیاره.
داستان زندگی پرفراز و نشیب من
من در یکی از محلههای قدیمی تهران متولد شدم. از همان دوران کودکی عاشق خوندن کتاب و یادگیری علوم متافیزیکی و روانشناسی بودم و خوندن کتاب برام از خوردن بستنی هم لذتبخشتر بود. وقتی همه همسن و سالهای من تو کوچه دنبال توپبازی کردن بودند، من تو محل دنبال کتابخونه میگشتم تا ثبتنام کنم و عضو شوم و برم و کتاب بخونم و لذت ببرم.
عاشق طبیعت، موسیقی، نقاشی، هنر، خوانندگی، عرفان و علوم ماوراء و متافیزیک بودم. چون خیلی به کارهای فنی و آچار پیچگوشتی علاقه داشتم به توصیه یکی از آشنایان رفتم و آزمون ورودی دادم و در رشته مکانیک خودرو یک هنرستان فنی حرفهای ثبتنام کردم.
من از بچگی فکر میکردم که اگر بخوام پولدار بشم باید حتماً مدرک دانشگاهی داشته باشم و دکتر و یا مهندس بشم چون همش به من میگفتند اگر میخوای در آینده برای خودت کسی بشی، خوب درس بخون و برو دانشگاه وگرنه نمیتونی پولدار بشی!خلاصه بعد از گرفتن دیپلم، با هزار امید و آرزو کنکور شرکت کردم و تو کنکور قبول نشدم، رؤیاهای خودم رو از دست رفته میدیدم، و حسابی حالم خراب بود تا اینکه شاید یک ماه بعد از اعلام نتایج دوباره خودم رو جمع و جور کردم و تصمیم گرفتم که سال بعد هر جوری شده حتماً دانشگاه قبول بشم.
تو اون دوران من میرفتم مغازه پدرم و کار میکردم، با اینکه وضعیت مالی پدرم خوب بود ولی چون اعتقادی به دانشگاه رفتن نداشت حاضر نشد که شهریه کلاس کنکور من رو بده و میگفت که باید بیای بازار و مثل بقیه بچههای مردم که پیش باباشون هستند کار کنی و کاسبی یاد بگیری و بیخیال دانشگاه رفتن بشی. اما من نمیتونستم بیخیال دانشگاه رفتن بشم، چون از بچگی آدم بااراده و باپشتکاری بودم، علیرغم میل بابام برای ادامه تحصیل سماجت به خرج دادم و کوتاه نیومدم و گفتم خودم پول کلاس کنکور رو میدم.
صبحها تا عصر میرفتم مغازه و بعدازظهرها هم میرفتم کلاس کنکور و وقتی از کلاس برمیگشتم تا آخر شب درس میخوندم و این داستان تا 4-3 ماه مونده به کنکور همچنان ادامه داشت که بعد از اون دیگه مغازه رفتن رو تعطیل کردم و حسابی چسبیدم به درس و کتابخونه رفتن، شبانهروز خوندم تا بالاخره دانشگاه سراسری قبول شدم. و این شاید اولین موفقیت بزرگ من تو زندگی بود، با اینکه شاید کار خیلی بزرگی نبود ولی قبول شدن تو اون رقابت زیاد حسابی اعتمادبهنفس منو بالا برد چون اون زمان از هر 13 نفر شرکتکننده در کنکور فقط یک نفر قبول میشد.
بعد از ورود به دانشگاه فوقدیپلم مکانیک خودرو گرفتم و بعدش رفتم خدمت مقدس سربازی و دوباره کنکور شرکت کردم و این بار تو رشته مهندسی مکانیک گرایش حرارت و سیالات قبول شدم.همیشه از بچگی رؤیای کار کردن تو شرکت ایرانخودرو رو داشتم، به همین خاطر با هر دردسری بود برای کار وارد این شرکت شدم، اوایل خیلی محیط برام جذاب بود ولی بعد از مدتی احساس کردم که نمیتونم محیط یکنواخت و خشن صنعتی و انجام کارهای تکراری روزانه رو تحمل کنم و این کار اصلاً با روحیه من سازگار نیست، به همین خاطر از اونجا بیرون اومدم و رفتم سراغ کار فروش تا بتونم درآمد بیشتری داشته باشم و از روابط عمومی قوی و فن بیانی که داشتم استفاده کنم.
به همین خاطر وارد یکی از شرکتهای فروش تجهیزات سیستمهای تهویه مطبوع شدم و بهواسطه داشتن همکاران خوب و یک مدیر عالی در مدت کوتاهی هنر مذاکره و فروشندگی رو یاد گرفتم. ولی بازهم شرایط مطابق میلم نبود و روحم آرامش نداشت، تا اینکه بعد از مدتی بهعنوان ناظر تأسیسات مکانیکی در یکی از واحدهای دانشگاه آزاد مشغول بکار شدم و به برکت وجود یک همکار باتجربه و دلسوز و محیط پویا بعد از مدتی به کار مسلط شدم و مهمتر از اون علاقهمند به کار پیمانکاری و اجرا شدم. چون میدیدم که پیمانکاران عجب پولهایی میگیرند و کارشون خیلی پرسوده و تازه مهمتر از همه اختیارشون دست خودشونه.
من همیشه هر جا میرفتم همراهم کتابهای فنی و روانشناسی بود و از هر فرصتی برای مطالعه و یادگیری استفاده میکردم چون اعتقاد داشتم که با مطالعه و یادگیری چیزهای جدید میشه پیشرفت کرد و به موفقیت رسید.
مطالعه کتابهای آقای رابرت کیوساکی (توصیههای پدر پولدار و پدر فقیر) به من انگیزه داد تا امنیت کارمندی رو بیخیال بشم و برم دنبال کار پیمانکاری و این خودش شروع باعث یک جهش بزرگ مالی تو زندگی من شد. اینکه تونسته بودم بر ترسهام غلبه کنم و قید استخدام رسمی و بیمه و حقوق و مزایای یک کار ثابت رو بزنم و ریسک کنم. من از بچگی هیچوقت از ریسک کردن و تغییر شرایط نترسیدم؛ چون اعتقاد داشتم که آدم تا موقعیکه خطر نکنه، ریسک نکنه، چیز جدیدی هم گیرش نمیاد و کسایی که از ریسک کردن میترسند مجبورند به همون چیزهایی دارند قناعت کنند.
این تغیر شغل در مدت زمان کمی منو از حقوق کارمندی ماهی چند صد هزار تومن به کار پیمانکاری قرارداد سالی چند ده میلیون تومن رسوند و تغییرات بزرگی رو تو زندگی و وضعیت مالیم به وجود آورد. بله من در کار و تخصص خودم حسابی پیشرفت کرده بودم و مدیرعامل و سرپرست کارگاه یک شرکت پیمانکاری نسبتاً بزرگ بودم و در مناقصات چندمیلیاردی شرکت میکردم.خیلی وقتها که در جلسات کاری مربوط به پروژههای اجرایی میرفتم کم سن ترین فرد حاضر در جلسه بودم ولی با تکیه به هنر مذاکره که در زمان فروشندگی یاد گرفته بودم از پس افرادی که همسن پدرم بودند برمی اومدم و با اعتمادبهنفس بالا وارد مذاکره با اونها میشدم و چونه میزدم و کارها رو به نفع شرکت پیش میبردم.
خدا رو شکر اوضاع مالیم عالی بود و همهچیز در حال رشد و پیشرفت تا اینکه به دلیل یکسری مشکلات بیرونی که ناشی از رکود اقتصادی و تحریمها و عدم پرداخت بهموقع صورتوضعیتها از طرف کارفرما و یکسری عوامل دیگه که خارج از دست من بود کسبوکارمون دچار یک رکود سنگین شد که به تعطیلی کارگاه اجرایی منجر شد و درنهایت با کلی مطالبه معوق خونه نشین شدم. این شکست و سرخوردگی، اعتمادبهنفس من رو نابود کرد و تا به اون روز همچنین شکستی رو تجربه نکرده بودم!پشت سرهم داشتم بد میآوردم و اتفاقات بدتر رو به زندگیام جذب میکردم و خودم هم حالیم نبود که مقصر اصلی این داستان غمانگیز خودم هستم و ندانسته بقیه رو عامل بدبختیهایم میدونستم و شرایط بد بازار کار و وضعیت اقتصادی داغون کشور رو لعنت میکردم و … کلاً همه رو مقصر بدبختیهایم میدونستم جز خودم!
اگر بهموقع خودمون جلوی اشتباهات رو نگیریم، در آینده اونها جلوی ما رو میگیرند …
بعد از چند ماه خونه نشینی شروع کردم دنبال کار گشتن که کلاً بینتیجه بود و بدتر از همه این بود که حتی برای داشتن یک شغل کارمندی با حقوق ماهی چند صد هزار تومن هم راضی شده بودم، ولی انگار که کار شده بود «جن» و من هم شده بودم«بسمالله» تا به هم میرسیدیم اون از من فرار میکرد!احساس میکردم که زندگیام طلسم شده و همه درها بروم بسته شده؛ خیلی ناامید شده بودم و روحیم رو باخته بودم و در سراشیبی بدبختی افتاده بودم و همهچیزم رو از دست داده بودم، کار پردرآمدم رو، زندگی آروم و راحتم رو و حتی اراده و اعتمادبهنفسم رو …
بالاخره بعد از چند ماه خونه نشینی و بیپولی، بهترین گزینهای که به ذهنم رسید مسافرکشی و کارکردن تو آژانس بود.واقعاً که روزهای سختی بود چون مجبور بودم برای گذروندن امورات زندگیام از صبح تا شب تو آژانس کار کنم و با ماشین مسافرکشی کنم.شاید با خودت بگی کار که عار نیست! کاملاً حق با شماست. من هم قبول دارم چون از بچگی کارهای زیادی انجام داده بودم بدون اینکه بخواهم خجالت بکشم، ولی برای منی که مدرک مهندسی با چند سال سابقه کار در شغلهای مختلف رو داشتم سرخوردگی جلوی خانواده و آشنایان هر لحظهاش برام شکنجه و عذاب بود!
از بین رفتن اعتمادبهنفس و ناامیدی شاید بدترین اتفاقی باشه که میتونه در زندگی هر کس رخ بده، ولی باید یادمون باشه که جوهره و توانایی آدمها در سختیها و بحرانهاست که ساخته میشه و همیشه چوب درخت بیابان که بیآبی کشیده خیلی مقاومتر از درختهای داخل باغ میشه!
قبول شکست یعنی موندن تو باتلاق بدبختی!
من زمانی که در آژانس با ماشینم کار میکردم با آدمهای زیادی آشنا شدم، با آدمهای زحمتکش و دوستداشتنی که هرکدومشون تو زندگی به نحوی زخمی شرایط تلخ روزگار شده بودند و از بد زندگی مجبور شده بودن که برای گذروندن زندگیشون با ماشین مسافرکشی کنند.از سرهنگ بازنشسته ارتش گرفته تا نقاش هنرمند، ورشکسته فرش فروش؛ ورشکسته تولیدی دار پوشاک، قناد، مکانیک، مهندس صنایع، مهندس برق، کارمند اداره، دانشجو و…
متأسفانه بیشتر آدمهایی که اونجا کار میکردند روحیه شون رو باخته بودند و قبول کرده بودند که راه چارهای ندارن و مجبورند که تا آخر عمرشون اونجا تو اون آژانس مسافرکشی کنند و با بدبختی و بیپولی به زندگی ادامه بدن. اما من تسلیم نشدم و حتی در بدترین شرایط هم مطمئن بودم که راهحلی هست و مهمتر اینکه خدا بالاخره کمک میکنه.
اگر الان وضعیت مالی خوبی نداری و فکر میکنی که دیگه راهی نیست، بدون که برای هر مشکلی یک راهحل وجود داره، حتی اگر اون راهحل نیازمند یک معجزه باشه! بدون که اگر به شرایط موجود راضی شدی و با خودت گفتی که دیگه راهی وجود نداره، اون موقع هست که خودت به دست خودت داری طنابهای نجات رو پاره میکنی!
بدترین روزها یا بهترین درسهای زندگی؟!
بعد از حدود یک سال مسافرکشی و کار تو آژانس بالاخره موفق شدم که بخشی از مطالبات معوقم رو وصول کنم و به زندگیام کمی سروسامان بدم و بدهیهای دوروبرم رو صاف کنم.خدا رو شکر کردم که بالاخره اون روزهای تلخ تموم شد. از آژانس بیرون اومدم و بعد از یک ماه فکر کردن و تحقیق، بالاخره تصمیم گرفتم که وارد کار کشاورزی بشم و یک مزرعه تولید کود ورمی کمپوست راهاندازی کنم. با اشتیاق خیلی زیاد یک زمین در اطراف در مجاورت یک گلخونه در اطراف تهران اجاره کردم و شروع کردم به خریدن مواد اولیه مثل، کود گاوی و کاه و کلش و تجهیزات آبیاری و کرم ایزینیا فوتیدا و ابزارآلات و …
واقعاً کار سخت و نفسگیری بود تازه بعد از چند ماه کار سخت و طاقتفرسا، متوجه مشکلات تولید، بستهبندی، حمل، بازاریابی و فروش شدم. تو سرما و گرما میرفتم و می اومدم. برای فروش کود به گلخونه دارها کل گلفروشیهای تهران و گلخانههای ورامین و اطراف اون رو زیر پا گذاشته بودم. بروشور چاپ کرده بوده، کیسه پلاستیک شیک طراحی کرده بودم و تبلیغ کرده بودم.
بعد از گذشت حدود یک سال تازه فهمیدم که تو چه دردسر بزرگی افتادم و تازه فهمیدم که همه حساب و کتابهام اشتباه بوده و روش تولیدی من منسوخ شده و بازدهی نداره.رقابت فروش کود خیلی زیاد بود و من با توجه به شرایط محیطی و یکسری مسائل دیگه پتانسیلهای لازم رو برای موفقیت در این کار ندارم؛ و مهمتر از همه اینکه تازه فهمیده بودم که خیلی هم به کار کشاورزی علاقهای ندارم و هزار و یک دلیل دیگه که منو از ادامه دادن اون کار دلسرد میکرد.با اینکه تونسته بودم مقداری کود به چند تا گلخونه بفروشم و مشتریهایی هم در گلفروشیها پیدا کنم ولی با اینحال از این کار دلزده شده بودم و احساس میکردم که این شغل نمیتونه منو پولدار کنه و مهمتر از اون اصلاً با روحیه من جور درنمیاد!
حالا من مونده بودم با یک مزرعه بیحاصل و تجهیزات بلااستفاده و البته هزینههای روزمره و دوباره ناامیدی و احساس شکست و بیپولی … و مجبور شدم برای تأمین هزینههای جاری زندگیام دوباره برم آژانس و مسافرکشی کنم و دوباره شروع کردم به فرستادن رزومه و دنبال شغل گشتن.از اینکه برای بار دوم تو کارم شکستخورده بودم و بیپول شده بودم خیلی ناراحت و عصبی و ناامید بودم. همش خودم رو لعنت میکردم که آخه چرا عجله کردم و درستوحسابی تحقیق نکردم!البته باید بگم که من قبل از شروع این کسبوکار برای خودم طرح توجیهی نوشته بودم و حسابکتاب کرده بودم، من از بچکی تو محیط بازار بزرگ شده بودم و راه و روش فروش و این داستانها رو بلد بودم اما مشکل جای دیگه ای بود که سالها بعد موقعی که با قانون جذب و آشنا شدم و مطالعاتم رو تو این زمینه آغاز کردم فهمیدم چیه.
فشارهای روانی خیلی اذیتم میکرد، تو همون دوران بود که با خودم عهد کردم که باید راه موفقیت و پولدار شدن رو یاد بگیرم تا اگر باز هم ورشکست کردم و بیپول شدم اول اینکه اونقدری پولدار بشم که حداقل به مفلسی و بدبختی نیافتم و همیشه برای خودم یک پشتوانه بزرگ مالی داشته باشم تا همیشه خیالم راحت باشه و مهمتر از همه اینکه یاد بگیرم که در بحرانهای مالی چطور اوضاع و شرایط رو مدیریت کنم و روحیم رو نبازم و بتونم دوباره شروع کنم.
مطمئن بودم که میتونم راهم رو با مطالعه کتاب و الگوبرداری از زندگی آدمهای موفق پیدا کنم به همین خاطر دوباره شروع کردم به کتاب خوندن چون مطمئن بودم که میتونم از این راه به موفقیت برسم.
با مطالعه زندگی افراد موفق متوجه شدم که اونها بارها و بارها برای رسیدن به موفقیت راههای مختلف رو امتحان کردن ولی ناامید نشدند و در بدترین شرایط باز هم به دنبال راه موفقیت بودند. ولی نمیفهمیدم که چرا هرچقدر کتاب میخوندم بینتیجه بود یا حداقل کامل جواب نمیگرفتم.در همون دوران بود که به لطف یکی از دوستانم با قانون جذب آشنا شدم و فایل صوتی فیلم «راز» به دستم رسید و من موقعی که از سرویس برمیگشتم و تو ماشینم مسافر نبود به این فایل صوتی گوش میدادم و وقتیکه منتظر مسافر بودم کتابم رو از بغل دنده ماشین برمیداشتم و میخوندم.تقریباً بعد از گذشت کمتر از یک سال به لطف خدای مهربان مسیر زندگی ام عوض شد و تونستم کار خوب و پر درآمدی رو جذب کنم. تجهیزات و لوازم باقی مونده مزرعه رو با یک ضرر سنگین فروختم و این کسبوکار پول زیادی از من رو از بین برد و شاید تونستم کمتر از یکدهم سرمایه اولیهای رو که برای شروع کار گذاشته بودم رو برگردونم و بقیه اش از بین رفت.
این تاوان سنگین باعث شد که در زمینه راهاندازی کسبوکار تجربیات خوبی رو به دست بیارم که میخوام به شما آموزش بدم تا شما اشتباهات من رو دوباره تکرار نکنید و خیلی زودتر و راحتتر از من به موفقیت مالی برسید.من الان هیچوقت ناراحت پولهایی که برای اون کسب وکار از دست دادم ناراحت نیستم، چون در ازای اون ضرر بزرگ مالی درسهای بزرگی هم یاد گرفتم. بالاخره به دست آوردن هر تجربه هزینه و بهایی داره.
باور کن که همیشه در دل هر اتفاق بد، درسهای بزرگ و ارزشمندی نهفته هست! آدمهایی که معمولاً اشتباه نمیکنند لزوماً افراد موفقی نیستند، چون اقدامی نمیکنند؛ اشتباهی هم نمیکنند و به همین خاطر هیچ پیشرفتی هم نمیکنند!
باور کن که همیشه در دل هر اتفاق بد، درسهای بزرگ و ارزشمندی نهفته هست! آدمهایی که معمولاً اشتباه نمیکنند لزوماً افراد موفقی نیستند، چون اقدامی نمیکنند؛ اشتباهی هم نمیکنند و به همین خاطر هیچ پیشرفتی هم نمیکنند!
اهدافتون رو فراموش نکنید!
بعد از اینکه تونستم توی یک شرکت مشاور کار خوبی پیدا کنم. هدفم رو فراموش نکردم. اما متأسفانه اکثر مردم وقتیکه به یک ثبات مالی میرسند، اهدافشون رو فراموش میکنند و دچار روزمرگی میشن. ولی من هدفم رو از یاد نبردم، امیدوارم که شما هم هیچوقت از رسیدن به اهدافتون دست نکشید، چون آدمهای موفق همیشه هدفشون جلوی چشمشونه!
تنبلی خیلی راحته… تلاش نکردن خیلی راحته، ریسک نکردن خیلی راحته ،خوش گذروندن خیلی راحته ، ولی برای رسیدن به موفقیت باید همیشه اهدافت جلوی چشمت باشه و فراموششون نکنی!
خدا رو شکر کارم بهعنوان مهندس ناظر خیلی سبک بود و همیشه وقت کافی برای مطالعه کتاب و جستجوی هدفمند و تحقیق در اینترنت داشتم. هرچند که در همون زمان بقیه همکارانم وقتشون رو با فیلم دیدن و ول چرخیدن تو اینترنت هدر میدادند و البته خوش بودند.شاید در مدت کمتر از 2 سال من از آموزشهای بهترین اساتید حوزه موفقیت مالی ایران بهره بردم و علاوه بر اونها هر فیلم دوبله شده سمینار خارجی که می تونستم تهیه کنم رو نگاه میکردم و بیشتر کتابهای حوزه موفقیت اعم از نویسندگان ایرانی و خارجی رو که به فارسی ترجمه شده بود رو خونده بودم.
دوست خوبم ازت میخوام که با خودت صادق باشی و یک نگاهی به وضعیت زندگیت بندازی و ببینی که واقعاً داری کار دلخواهت رو انجام میدی یا اینکه از سر مجبوری و گذران زندگی داری یک شغلی که برات هیچ جذابیتی نداره رو دنبال میکنی و برای فرار از مشکلات خودت رو سرگرم روزمرگیهای زندگی کردی؟!
تصمیم مهم و سرنوشتساز
با اینکه کار خوب و بدون دغدغهای داشتم و هر ماه چندین میلیون تومن درآمد برام داشت و تقریباً 3 برابر یک کارمند معمولی حقوق میگرفتم، ولی بهش دلخوش نکردم و تصمیم گرفتم که دوباره کسبوکارم رو راه بندازم و برای خودم کار کنم.بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که مهندسی و صنعت رو برای همیشه کنار بگذارم، چون روحیه من با کارمندی و کارهای صنعتی و محیط پیمانکاری اصلاً جور در نمی اومد.با اینکه میدونستم که باید هرچه سریعتر از اون محیط بیام بیرون و کسبوکار خودم رو شروع کنم ولی هیچ ایده و شغلی به ذهنم نمیرسید و این روال چندین ماه از زمان گرفتن این تصمیم ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز مدیرعامل شرکتمون از من خواست که برم پیشش و من فهمیده بودم که قراره که عذر منو بخوان. بنده خدا یک ساعت برام دلیل و آیه آورد که بگه مجبوره که به درخواست کارفرمای اصلی نیروهاش رو تعدیل کنه و میخواست به نوعی به من دلداری بده و برای پیدا کردن شغل جدید به من کمک کنه.من هم خیلی خونسرد و البته با لبی خندون بهش گفتم که من اصلاً از بابت این موضوع ناراحت نیستم و خودم قبلاً تصمیم داشتم که از این شرکت برم! بنده خدا حسابی تعجب کرد و جا خورد و بعد از این که روحیه شاد و پرانرژی منو دید، برام یک داستان زیبا تعریف کرد که گفتنش خالی از لطف نیست.
بز سرنوشتساز
روزی یک استاد معنوی با شاگردش در سفر از بیابانی عبور میکردند که به خیمه محقری رسیدند، از صاحب خیمه طلب آب و غذا کردند. صاحب خیمه که زنی مهربان بود از آنها پذیرایی کرد. وقتی از اون زن اوضاع زندگیش رو جویا شدند، زن آهی کشید و با غصه گفت: سالها پیش همسرم فوت شد و من موندم و بزرگ کردن چند بچه یتیم و الان دارایی ما فقط یک بز هست که با شیرش شکم بچهها م رو سیر میکنم و روزگارمون به سختی میگذره.
شاگرد که از شنیدن این داستان غمانگیز حسابی ناراحت و غمگین شده بود، شبانگاه رو به استاد کرد و گفت: استاد شما که مستجاب الدّعوه هستی برای این زن و فرزندانش دعای خیری کن تا وضعیت زندگی اونها روبراه بشه و از این زندگی فلاکتبار نجات پیدا کنند.
استاد گفت: من برای وسعت رزقشون دعا کردم اما کاری هست که باید انجام بشه وگرنه اینها از این بدبختی نجات پیدا نمیکنند.
شاگرد گفت: چه کاری باید انجام بشه استاد؟
استاد اندکی تأمل کرد و گفت: آیا تو حاضری اون کار مهم رو انجام بدی؟
شاگرد بدون درنگ گفت: البته که حاضرم، من هر کاری برای خوشبختی این زن و بچههای یتیمش از دستم بربیاد انجام میدم.
استاد لبخندی زد و گفت : خوب عالی شد، نیمهشب زمانی که اطمینان پیدا کردی همه خوابیدند، برو با خنجر بزشون رو بکش!
شاگرد از جا پرید و عصبانیت گفت: استاد شما که بیانصاف نبودید؟! در این بیابان برهوت، این زن بیچاره باکمال احترام از ما پذیرایی کرد، آیا این شرط انصاف هست که من بجای تلافی خدمت و مهماننوازی بروم و بزشان را بکشم و سرمایه زندگیشان را نابود کنم؟!
استاد گفت: آرام باش، مگر نه این است که من استاد و راهنمای تو هستم؟
شاگرد گفت : بله، اما این چه درخواست نامعقولی است که شما از من دارید؟!
استاد گفت: در پس هر چیزی حکمتی است، امشب برو و کار را تمام کن، تا بعداً به حکمت این ماجرا بگویم.
سالها گذشت و دوباره گذر آن استاد و شاگرد به همان مسیر بیابان افتاد. اما این بار آنها با یک مزرعه حاصلخیز و باغ میوه و یک عمارت زیبا مواجه شدند. استاد به شاگرد گفت : امشب همینجا میمانیم. وقتیکه به درب عمارت رفتند و درب را کوفتند، با صحنه عجیبی روبرو شدند …
بله کسی که درب را بروی آنها باز کرد همان زنی بود که سالها پیش در چادر حقیرش از آنها پذیرایی کرده بود. شاگرد کمی ترسید و خواست که فرار کند، اما استاد به او اشاره کرد که با او وارد این خانه زیبا شود.
استاد از زن پرسید : آیا مرا و شاگردم را شناختی، زن کمی تأمل کرد و گفت آری شما سالها پیش یکشب مهمان من بودید. استاد پرسید: ای زن سالها پیش در خیمه محقری زندگی میکردی؛ چه شد که حالا صاحب این خانه زیبا و بزرگ و مزرعه و باغ پر میوه هستی؟
زن پاسخ داد: ای استاد، فردای آن روز که شما از پیش ما رفتید، وقتی برای دوشیدن شیر بز رفتم دیدم که بزمان کشته شده، خیلی ناراحت شدم و به بخت بد خود لعنت فرستادم.
چند روزی گذشت و من چیزی برای سیر کردن شکم کودکان یتیمم نیافتم، به ناچار یکی از پسرانم را نزد آهنگر شهر فرستادم تا صنعتگری بیاموزد، کودک دیگرم را به تاجری سپردم تا شاگرد او باشد و همراه کودک دیگرم از بیابان هیزم جمع میکردیم و در بازار میفروختیم.
مدتزمانی گذشت و پسر بزرگم صنعتگری پرآوازه شد و پسر دیگرم هم تجارت آموخت و من هم با فرزند دیگرم شروع به کشاورزی کردم و به لطف خدا هر روز وضعیت مالی ما در حال بهبود و پیشرفت است.
استاد رو به شاگرد کرد و با گوشه چشمی به او لبخند زد، شاگرد که مبهوت این قصه پر رمز و راز مانده بود در اندیشهای ژرف فرو رفت و به حمکت کشتن آن بز اندیشید …
(البته من این داستان رو به قلم خودم کمی تغییر دادم، امیدوارم که خوشتون اومده باشه)
تصمیم بگیرید که برای کشتن بزتون اقدام کنید و هیچوقت نگران از دست دادن بزتون نباشید! متأسفانه خیلی از مردم سالهاست که به داشتن همون بز در زندگیشون قناعت کردند و هیچوقت جرأت نکردند که خودشون با دست خودشون بزشون رو بکشند.
بیکار شدن من و از دست دادن درآمد خوبم از نگاه اطرافیانم یک اتفاق خیلی بد و ناراحتکننده بود، ولی من واقعاً از این اتفاق به ظاهر ناخوشایند خیلی خوشحال بودم و اون رو یک نشونه و پیام از جانب کائنات میدونستم.شاید بیشتر از 4-5 ماه در خونه بیکار بودم و هیچ ایدهای برای شروع کسبوکارم نداشتم، ولی من میدونستم که با مطالعه و یادگیری و آموزش میتونم راهم رو پیدا کنم، به همین خاطر شبانهروز کتاب میخوندم و فیلمهای آموزشی دورههایی رو که تهیه کرده بودم نگاه میکردم و مهمتر از همه «فکر میکردم»، کاری که 95 درصد مردم حوصله انجام دادنش رو ندارند!
آموزش دیدن و فکر کردن کاریه که 95 درصد از مردم اصلاً حوصلش رو ندارند. به شما دوست خوبم تبریک میگم که اینجا یی چون جزء 5 درصد آدمهای متفاوت از اجتماع هستی، اگر نبودی الان بجای خوندن مطالب این سایت و وقت گذاشتن برای یادگیری یا جلوی تلویزیون داشتی یک سریال آب دوغ خیاری نگاه میکردی یا تو شبکههای اجتماعی، بیهدف مشغول چرخیدن بودی!!
آموزش دیدن و فکر کردن کاریه که 95 درصد از مردم اصلاً حوصلش رو ندارند. به شما دوست خوبم تبریک میگم که اینجا یی چون جزء 5 درصد آدمهای متفاوت از اجتماع هستی، اگر نبودی الان بجای خوندن مطالب این سایت و وقت گذاشتن برای یادگیری یا جلوی تلویزیون داشتی یک سریال آب دوغ خیاری نگاه میکردی یا تو شبکههای اجتماعی، بیهدف مشغول چرخیدن بودی!!
در این مدت با گذروندن دورههای آموزشی متوجه استعداد و توانایی هام در حوزه آموزش شده بودم. به لطف خدا و با حمایت همهجانبه همسرم تصمیم گرفتیم که با هم وارد کار آموزش بشیم. چون فهمیدیم که این رسالتمون در این دنیاست. شاید برای بعضیها قابل درک نباشه ولی من احساس میکنم که یه جورایی خداوند موفقیت من رو در گرو انجام دادن رسالتی که برای من مشخص کرده قرار داده.من عقیده دارم که خداوند هر بندهای رو با یکسری استعداد و قابلیتهای ویژه آفریده و اون آدم با بقیه فرق داره! نکته مهم اینجاست که باید اون رو شناسایی کرد و دنبال شکوفا کردنش رفت و انجامش داد تا جهان رشد کنه و هر روز بهتر بشه.
باید یک ادیسونی پیدا بشه و برق رو اختراع کنه؛ باید یک زکریای رازی پیدا بشه و الکل رو کشف کنه و یک نفر باید پزشک بشه و بیماران رو مداوا کنه، یکی باید مکانیک بشه و ماشین مردم رو تعمیر کنه، یکی باید بازیگر بشه و برای مردم فیلم بازی کنه، یکی معلم بشه و به مردم آموزش بده و …هر کدوم از ما وظیفهای داریم که باید اون رو پیدا کنیم و انجامش بدیم و اون وظیفه در واقع “رسالت” ما در این دنیاست که با قرار گرفتن در اون مسیر، به رشد و کمال میرسم و هدف خالق هم همینه!
من سالها در حوزههای موفقیت کتاب میخوندم و به دوستان و آشنایانم مشاوره میدادم. با خودم گفتم چی از این بهتر که بتونم با کلامم زندگی یک نفر رو تغییر بدم البته من که کارهای نیستم و هر چی که هست لطف خالق مهربان هست که بعضی وقتها از زبان من با بنده هاش حرف میزنه و راهنمایی شون میکنه. نه اینکه من آدم خاص و مقدسی باشم! نه! من یک آدم معمولی هستم ولی عاشق خالقم هستم و مطمئنم که خالقم هم من رو عاشقانه دوست داره چون هر روز لطف و حمایتش رو در زندگیم میبینم و احساس میکنم.
سخن آخر
از اینکه حوصله کردید و با اشتیاق این مطالب رو خوندید و با من همراه شدید از شما تشکر میکنم . من نمیدونم که شما چند سال دارید یا اینکه در چه شهری زندگی میکنید و مشغول چه کاری هستید ولی مطمئنم که شما بنده خوب و دوستداشتنی خداوند هستید و مطمئنم که انسان مسئولیت پذیری هستید. چون اگر دنبال پیشرفت نبودید الان در حال خوندن این متن نبودید.
از شما دوست خوبم میخوام که برای داشتن درآمد و ثروت بیشتر تلاش کنی تا بتونی برای خودت و خانوادت یک زندگی راحت تر رو بهتری بسازی و از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری.
خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم که به عنوان یک معلم و مربی میتونم در کنار شما باشم. امیدوارم که با خوندن این متن شوق و اشتیاق لازم رو برای تلاش بیشتر و حرکت در مسیر موفقیت و ثروت و داشتن درآمد بیشتر به دست آورده باشی.
در این راه همه ما نیاز داریم که خداوند کمکمون کنه چون وظیفه ما حرکت کردن و تلاش کردنه، اما درنهایت خود خدا باید به تلاش های ما برکت بده و اونها رو به نتیجه برسونه.
منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما هستم.
با آرزوی موفقیت و ثروت روز افزون برای شما
مرتضی الهی