داستان حسادت؟
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک خواهر شده بودوپدر ومادرش مانند اکثر والدین به تامی می گفتند<خواهرت را خدا به ما داده خواهرت از پیش خدا آمده…>اما جالب آن بود که تامی کوچولو مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با خواهر کوچولوش تنها بذارند.پدر و مادرش می ترسیدند تامی هم مثل اکثر بچه های چهار یا پنج ساله به خواهرش حسودی کند و به او آسیبی برساند برای همین بهش اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند.بالاخره یک روز بهش اجازه دادند با نوزاد تنها بماند.تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو بطرف خواهر کوچکترش رفت صورتش را روی صورت اون گذاشت و به آرامی گفت”خواهر کوچولو به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم داره یادم میره…”.
نظرات
نظری ثبت نشده.