داستان یک کار خوب نوشته
استایلر ذاتا آدم بدی بود.آنقدر بد که هیچ کس از مردنش ناراحت نشد.حتی هنگام ورود به آن دنیا نیز یکسره به دالان جهنم بردنش.با این حال آنقدر اشک ریخت تا یکی از فرشته ها دلش به حالش سوخت و سراغ استایلر رفت و گفت:
می دانم که فقط یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای اگر آن را بگی بهت کمک می کنم به بهشت بری.
استایلر یادش آمد یک روز موقع ورود به انباری منزلش برای آنکه خانه عنکبوتی را که جلو در ورودی انبار تار تنیده بود خراب نکند به خودش سختی داد و از پنجره داخل شد.
وقتی اینو به فرشته گفت
فرشته مهربان خندید و به دستور او عنکبوتی از قسمت بالا که راهروی بهشت بود تارش را پایین فرستاد و استایلر به آن آویزان شد.در همین موقع عده ای از جهنمی هال نیز از فرصت استفاده کرده و خود را به دست و پایش آویزان کردند تا همراه او به بهشت بروند اما استایلر با بداخلاقی آنها را به پایین انداخت و…
در این لحظه فرشته مهربان با تاسف سر تکان داد و گفت:
افسوس تنها به فکر خود بودن باعث شد که همان یک کار خوبی را هم که موجب نجاتت شده بود ضایع کنی.
و لحظه ای بعد تار پاره شد و استایلر در قعر جهنم افتاد…
نظرات
نظری ثبت نشده.