داستان سکان دنیا
همین که خدا را دیدم که سکان کشتی دنیا را در دست دارد با شوق و ذوق گفتم:
خدایا …امکان دارد کمی هم من دنیا را بگردانم؟
خدا با لبخندی مهر آمیز و پر از محبت به من نگاه کرد و پرسید:
واقعا در خودت می بینی که حتی چند لحظه سکان دنیا را در دست بگیری؟
با اعتماد به نفس گفتم:
بله…حتما می توانم.
خدا سری تکان داد و در پاسخ گفت:
بسیار خب به امتحان کردنش می ارزد بیا بنشین اینجا و حاضر شو…
گفتم:ببخشید… فقط چند سوال داشتم:اول اینکه کی باید بیام سر کار؟دوم آنکه کجا باید بنشینم؟سوم اینکه چگونه باید سکان را بگیرم که دیگران ببینند؟و بعد اینکه وقت ناهار کی هست و کار چه زمانی تعطیل می شود….؟
خدا سکان را پس گرفت و گفت:
نه …برو فکر نمی کنم هنوز آمادگی کاری را داشته باشی که من میلیونها سال است آن را انجام می دهم.
ناگهان از خواب بیدار شدم.دستهایم یخ کرده بودند.
نظرات
نظری ثبت نشده.