جواهر گران قیمت
مردی یک جواهر زیبا و باارزش پیدا کرد. میخواست آن را به حاکم شهر خود هدیه کند چون فکر میکرد عنایت و توجه حاکم به او برایش سود بیشتری نسبت به ارزش خود جواهر به همراه خواهد داشت. نزد حاکم رفت اما حاکم از پذیرفتن او خودداری کرد. خیلی تعجب کرد.
چند وقت بعد دوباره اجازه خواست نزد حاکم برود. حاکم او را به حضور پذیرفت. جواهر را تقدیم حاکم کرد و با هیجان زیاد گفت: «یک جواهرفروش ارزش این جواهر را تخمین زد و به من اطمینان داد که جواهری بسیار گرانبهاست.»
حاکم گفت: «ای مرد، من ارزش جواهر را تکذیب نمیکنم، اما غلبه بر حرص و طمع، برای من ارزشمندتر است. به عقیده تو این جواهر پرارزش است. اگر آن را به من هدیه کنی، پس هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد. بنابراین نمیتوانم این جواهر را از شما بپذیرم.»
نظر شما درباره این حکایت چیست؟
در ادامه بخوانید:
دیدن همه داستان های انگیزشی
دانلود رایگان فایل های انگیزشی
دانلود رایگان فایل های آموزشی
تصاویر مفهومی
زندگینامه افراد موفق
مصاحبه با کارآفرینان برتر
داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,داستان های زیبا و طولانی,داستان زیبا بلند,
نظرات
نظری ثبت نشده.