داستان کفشهای طلایی
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بودو جنب وجوش مردم برای خریدن هدایای کریسمس روز به روز بیشتر میشد.آن روز من هم برای خریدن هدیه به یکی از فروشگاهها رفته بودم و برای پرداخت پول توی صف صندوق ایستادم.
جلوی من دو بچه کوچک ایستاده بودند پسری ده ساله با لباسهای مندرس و خواهر شش ساله اش که سر و وضع او بهتر از برادرش نبود.آنها یک جفت کفش زنانه در دست داشتند وخیلی خوشحال بودند.تا بالاخره رسیدند جلو صندوق و مرد صندوقدار بابت کفشهای طلایی رنگ از آنها هفت دلار پول طلب کرد.
پسرک وقتی دید فقط چهار دلار دارد رو به خواهرش گفت:لسلی هنوز پولمان کامل نشده ….. چند روز دیگر می آییم……
اما دخترک به سختی اشک ریخت و گفت:یعنی می گی مامان بدون کفش به بهشت بره؟
وقتی برادرش بغض کرد طاقت من تمام شد و مابقی پول کفش را پرداختم.
پسرک با حفظ غرورش تشکر کرد و دخترک نیز مرا در آغوش گرفت و بوسید اما من قبل از خداحافظی پرسیدم:منظورت چی بود که مامان بدون کفش بره بهشت؟
دخترک در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت:چند روز قبل که مادرمون در بیمارستان بستری شد شب دیدم که پدر دور از چشم ما داشت اشک می ریخت و با خودش می گفت:زن بیچاره تا آخر عمر در حسرت یک کفش طلایی ماند…..
وقتی من رفتمک جلو و از پدر پرسیدم منظورش چیست پاسخ داد:هیچی دخترم….مادرت تا چند روز دیگه میره بهشت و چون در آنجا باید کفش طلایی بپوشه من ناراحتم که چرا برایش نخریدم و…..
خواهر و برادر خداحافظی کردند و رفتند تا من برای اولین بار از هدیه ای که بخاطر کریسمس داده ام خوشحال باشم.
نظرات
نظری ثبت نشده.