داستان نجات
مرد زاپنی در حالی که احساس می کردتمام تنش کوفته است با سختی زیاد چشمانش را باز کرد.چند لحظه ای گذشت تا از فضای کاملا سفید اتاق توانست بفهمد که در بیمارستان است.باز هم چشمانش را بست و به فکر فرو رفت تا شاید یادش بیاید که چرا در بیمارستان است از کجا آمده و کی؟
اما هر چقدر فکر کرد نتوانست موقعیتش را تشخیص دهد به همین خاطر نیز دوباره چشم گشود و نگاهش را چرخاندتا بالاخره زنگ اخبار کنار تخت را یافت و آن را فشار داد.
لحظه ای بعد پرستاری مهربان و در عین حال بسیار موقر به سراغش آمد و گفت:
سلام آقای مویرا…..حالتون بهتر شد؟
مرد خنده کورنگی کرد و گفت:
ببخشین خانم پرستار …ممکنه بگین من چرا اینجام؟
خانم پرستار خنده کمرنگی کرد و گفت:
بخت با شما یار بود که از بمباران دو روز قبل شهر هیروشیما جان سالم بدر بردید….اما حالا اینجا در امان هستید….توی این بیمارستان….
مرد با صدای ضعیف سوال کرد:
اما نگفتین این بیمارستان کجاست؟
پرستار جوان که از رفتارش پیدا بود به زندگی امیدوار است همان طور که از اتاق خارج می شد گفت:
شما الان یک روز است که به اینجا آمده اید ….یعنی به شهر نا کا زاکی.
http://droffboy.blogfa.com
نظرات
نظری ثبت نشده.